فیک ازدواج اجباری(پارت۴۰)
FORCED MARRIAGE 40
زمان بی صدا گذشته بود.
فنجونای قهوه مدتها بود که سرد شده بودن و صدای ملایم موسیقی حالا با سکوت کافه قاطی شده بود.
چراغای داخل، نور زردی انداخته بودن که نشون میداد تقریباً شب شده.
ا/ت نگاه کوتاهی به بیرون انداخت، خیابون تاریکتر از قبل بود.
جونگکوک هم ساعتشو نگاه کرد، بعد یه نفس آروم کشید.
نگاه کوتاهی بینشون رد شد.
بی نیاز از حرف و بر خلاف میلشون هر دو فهمیدن وقت رفتنه.
جونگکوک صداشو صاف کرد. لبخندی زد و گفت:
جونگکوک:خب...میخوام ببرمت یه جای دیگه.بریم؟
ا/ت:کجا؟
جونگکوک:خودت میفهمی.
ا/ت لبخند محوی زد.
کیفشو برداشت و از جا بلند شد.
جونگکوک چند ثانیه بعد دنبالش رفت، صندلی کمی عقب رفت و صدای حرکتش توی سکوت فضا پیچید.
لحظه ای مکث کردن.
ا/ت دستای جونگکوکو توی دستای خودش گرفت.
پیشخدمت با لبخند خداحافظی کرد و اونا از در شیشهای بیرون رفتن.
هوای بیرون سردتر شده بود، نفسهاشون تو هوا بخار میکرد.
خیابون خلوت بود و نور چراغای زرد روی زمین نمناک افتاده بود.
قدمهاشونو هماهنگ برداشتن تا به ماشین رسیدن.
جونگکوک درو باز کرد، بدون هیچ حرفی.
ا/ت سوار شد، کمربندشو بست و با انگشتاش بخار روی شیشه رو پاک کرد و حروف مبهمی مینوشت.
جونگکوک پشت فرمون نشست، ماشینو روشن کرد، و صدای موتور سکوت شب رو شکست.
به ا/ت خیره شد.
داشت روی شیشه چی مینوشت؟
با انگشتای باریکش درحال نوشتن اسم خودش و معشوقه بدون اجبارش بود.
هیچکدوم چیزی نگفتن. فقط نگاهی کوتاه، لبخندی محو، و بعد چراغای ماشین روشن شد و به آرومی از جلوی کافه دور شدن.
ادامه دارد...
زمان بی صدا گذشته بود.
فنجونای قهوه مدتها بود که سرد شده بودن و صدای ملایم موسیقی حالا با سکوت کافه قاطی شده بود.
چراغای داخل، نور زردی انداخته بودن که نشون میداد تقریباً شب شده.
ا/ت نگاه کوتاهی به بیرون انداخت، خیابون تاریکتر از قبل بود.
جونگکوک هم ساعتشو نگاه کرد، بعد یه نفس آروم کشید.
نگاه کوتاهی بینشون رد شد.
بی نیاز از حرف و بر خلاف میلشون هر دو فهمیدن وقت رفتنه.
جونگکوک صداشو صاف کرد. لبخندی زد و گفت:
جونگکوک:خب...میخوام ببرمت یه جای دیگه.بریم؟
ا/ت:کجا؟
جونگکوک:خودت میفهمی.
ا/ت لبخند محوی زد.
کیفشو برداشت و از جا بلند شد.
جونگکوک چند ثانیه بعد دنبالش رفت، صندلی کمی عقب رفت و صدای حرکتش توی سکوت فضا پیچید.
لحظه ای مکث کردن.
ا/ت دستای جونگکوکو توی دستای خودش گرفت.
پیشخدمت با لبخند خداحافظی کرد و اونا از در شیشهای بیرون رفتن.
هوای بیرون سردتر شده بود، نفسهاشون تو هوا بخار میکرد.
خیابون خلوت بود و نور چراغای زرد روی زمین نمناک افتاده بود.
قدمهاشونو هماهنگ برداشتن تا به ماشین رسیدن.
جونگکوک درو باز کرد، بدون هیچ حرفی.
ا/ت سوار شد، کمربندشو بست و با انگشتاش بخار روی شیشه رو پاک کرد و حروف مبهمی مینوشت.
جونگکوک پشت فرمون نشست، ماشینو روشن کرد، و صدای موتور سکوت شب رو شکست.
به ا/ت خیره شد.
داشت روی شیشه چی مینوشت؟
با انگشتای باریکش درحال نوشتن اسم خودش و معشوقه بدون اجبارش بود.
هیچکدوم چیزی نگفتن. فقط نگاهی کوتاه، لبخندی محو، و بعد چراغای ماشین روشن شد و به آرومی از جلوی کافه دور شدن.
ادامه دارد...
- ۷.۵k
- ۲۲ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط